جوونیم و پیر نشون میدیم.
_خودت باش
_از حرفایی که همیش بقیه میگن استفاده نکن
_یکم فکر کن و چیزیو بگو که خود واقعیت میگه
بیا درباره فلسفه حرف نزنیم ، بحث اینکه "چجوری خودم باشم وقتی حتی نمیدونم کی ام" خیلی وقته قدیمی شده. اون توی مواقع حساس فکرش از من بیشتر کار می کنه. مضطرب بودم ، گفتم که یکشنبه ها روز شانسه؟ صبح بعد از بیدار شدن گریه کردم و بابتش خوشحالم. می گفت طبیعی نیست که بعد از این همه وقت نتونستی حسی که داشتی و حداقل پیش خودت بروز بدی.کم کم داره از فشاری که روم بود کم میشه.دفترچه ها، توی هرکدومشون ردی از تو هست. با خودم گفتم چه اهمیتی داره؟ ی روز قراره همه چیز رو بفهمن. و اون روز..انقدر ضعیف نیستم که برای پنهان کاری تقلا کنم.مثل سولی ، فقط ترسیده م. بعضی وقتا از همه چی میترسم. و هینایی در کار نیست تا براش مهم باشه. اون ی نماد از زندگیه که برای خودم متصور شدم. پس چرا انقدر تاریکه؟ از وقتی که یادم میاد همراهم بوده..گاهی خودم رو با اسمش صدا زدم، گاهی کسی رو که برام عزیزترین بوده..اما هیچکس تا به الان شبیهش نبوده. شاید به خاطر اینه که خودم هم هیچ تصویری ازش ندارم.
صاحب فروشگاه همه چیز و قفل کرده و رفته. نمی دونه هیچوقت قرار نیست در بزنم، تا زمانی که چراغ ها روشن نشدن نه.
_ استاد خندان؟ حالمو به هم زدی..
شرم ترس رو بیشتر می کنه. شاید سرنوشتمون اینه که تا ابد دلتنگ بمونیم. خودمون رو زیر نقابی که بقیه انتظارش رو دارن مخفی کنیم و حرفی نزنیم. ولی..تو به سرنوشت اعتقادی داری؟